کد مطلب:222980 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:718

بدرود با مدینه
بدرود با مدینه

صدای اذانی از دور دست، چشمهای مدینه را از خواب شبانه وا كرد. ستاره سحری كه در دل آسمان زق زق می كرد، چانه در چانه روز گذاشت. شب كه از دست روز برزخ شده بود. پس نشست و روز نگاهش را به روی شهر پاشید.

مدینه خمیازه ای كشید، نفسی راست كرد و شانه به شانه زندگی داد. جنب وجوش در محلاّت شهر افتاده بود. كسی به كسی نبود. مردم سر فروهشته، طاق و جفت، اینجا و آنجا به تك و تا افتاده بودند. می رفتند تا روز دیگری را در چهره اخم آلود و مصیبت زده شهر سر كنند.

خبر اوج گرفت و بر پشت موج زبان مردم شهر، دهان به دهان گشت.

ـ ( علی پسر موسای كاظم، پیشوای شیعیان و قائد قبیله عشق، و بزرگ خاندان بنی هاشم، عازم سفر خراسان است! )

محول سیستانی ، شاگرد و صحابی گرانقدر حضرت، خوشحال و شادمان از شنیدن این خبر، به سوی منزل امام دوید. شتاب داشت كه تا قبل از حركت كاروان، امام را ببیند و از چند و چون این سفر آگاه شود.

درِ منزل امام، بسته بود.

دراین دویست سال، سابقه نداشت كه درِ منزل پیشوای مسلمین بسته باشد. نه در روز سفر علی علیه السلام به كوفه، نه در سفر حسین علیه السلام به كربلا و نه در حبس موسی كاظم علیه السلام.

با خود اندیشید:

ـ ( پسر ابی ضحاك و یاسرـخادم مخصوص دربارـبا دعوت نامه ای سر به مُهر به مدینه آمده اند.

شایع است كه در نبرد خانوادگی دو برادر، محمد امین و عبدالله مأمون، این خلیفه نذر كرده بود كه در صورت پیروزی در جنگ، خلافت را به خاندان علی علیه السلام خواهد سپرد. شاید می خواهد به قولش عمل كند و مولایمان علی بن موسی را به تخت خلافت برساند! )

از درون منزل، صدای شیون و زاری به گوش می رسید.

تشویش و نگرانی در دل محول اُتراق كرد، دلش مثل سیر و سركه می جوشید. ترسید كه اتفاق ناگواری برای امام رخ داده باشد. دریای وجودش منقلب شد و دلش به هزار راه رفت.

موج وحشت و هول و تكان به دلش ریخت و بند دلش پاره شد. ترس توی گلویش پیچ خورد و چهار ستون بدنش را لرزاند.

با تردید ، كوبه در را به صدا درآورد.

ندایی محزون از درون خانه برخاست :

ـ (چه كسی است كه به خانه اندوه آمده است؟)

ـ (منم.... محول سیستانی )

نغمه حزن انگیز و پرسوز، به سكوتی سرد و وهم انگیز مبدّل شد.

ـ (محول! آقای تو در منزل نیست.)

ـ (شنیده ام كه امام قصد سفر به خراسان نموده اند وهمراه گماشتگان مخصوص خلیفه به زودی عازم پایتخت خواهند شد.)

ـ (آری ! اینك نیز ایشان به مسجد مدینه رفته و از آنجا به زیارت مرقد مطهر جدّشان خواهند شتافت.)

محول، درنگ را جایز ندانست. دستپاچه و آشفته حال، با گامهای سریع، كوچه های مدینه را در می نوردید تا به بارگاه حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله رسید.

ازدحام جمعیت، امام را در خود گرفته بود. دلش بار نمی داد كه گام بر دارد، ولی كشاكش و كشمكش درونی اش، او را به پیش برد. همه بودند: اصحاب نامدار بنی هاشم، شیعیان عاشق، اهل بیت و چند تنی از مأموران حكومت.

امام در برابر مرقد ایستاد و با گریه با پیامبر وداع گفت. وداعی جانسوز و سخت. كه اشك عاشقان حضرت را به دیدگانش روان ساخته بود.

كسی از میان جمعیت گفت :

ـ ( به خدا سوگند! فرزند رسول خدا صلّی الله علیه و آله، امروز هشت بار به مرقد جدّش نزدیك شد و وداع كرد و سپس بازگشت و هر بار كه نزدیك ضریح می آمد، با صدایی بلند می گریست. چیز عجیبی است! )

محول به حضور امام شرفیاب شد. سلام كرد و او را به خاطر رفتن به خراسان تهنیت گفت.

امام رخ در رخ محول نگریست.

ـ (مرا وا گذارید! همانا از جوار جدّ بزرگوارم بیرون می روم و در غربت رحلت می كنم و در كنار قبر هارون دفن خواهم شد.)

نفس در سینه محول حبس شد. باورش نمی شد كه آقایش مسافر ابدی ایران زمین باشد. او خود ایرانی بود و از سرزمین تفتیده سیستان، به عشق تحصیل معارف شیعه، به مدینه سفر كرده بود.

جمعیت كوچه داد و پسركی پنجـشش ساله خود را در آغوش امام افكند. حضرت تنها فرزندش را غرق بوسه ساخت و او را در بر كشید و رو به قبر پیامبر فرمود:

( ای رسول خدا! من او را به شما سپردم! )

محمّد به آرامی اشك ریخت و گفت :

(ای پدر! به خدا قسم كه به جانب خدا می روی )

امام رو به اصحاب و وكلای خود كرد و فرمود :

ـ (این فرزند من و امام شما پس از من است. سخنان او را گوش كنید و امرش را اطاعت نمایید و ترك مخالفت وی كنید.)

امام با یاران وداع كرد و به قبرستان بقیع رفت.

شب بختكی بود كه بر گرد شهر چنگ انداخته بود. پلكهای شهر در قلب شب بیدار بود. خیابانها و كوچه های هزارتوی شهر در سكوت شب یله داده بود.

گوری ساده و بی آلایش.

هجوم باد زخمی ، لنگ لنگان.

قلب حضرت داشت كنده می شد. بی تاب شده بود. انگار در لجّه آتش افتاده بود و احساس می كرد كه ناسور خونین دلش خونین تر شده است.

صدای قدمهایی از پشت سر شنید. با این آهنگ گام برداشتن آشنا بود. كنار مزار نشست.

ـ (بنشین خواهرم! اینجا مزار بی بی فاطمه زهراست. می خواهم به او بگویم كه مأمون عباسی برای گریز از قیامهای متوالی شیعیان عاشق و عارف و شجاع یمن و بصره و كوفه و ری و خراسان، مرا به مرو دعوت كرده است.)

ـ (مگر قرار نیست شما به خلافت برسید؟)

ـ (خیر. خلیفه ادعا كرده با خدا معاهده محكمی نموده كه اگر خدا خلافت را به سویش بكشاند و وی را از شرّ این امور سخت كفایت كند، این امر را در جایی قرار دهد كه خدا قرار داده است.)

ـ (پس از 160 سال، از صلح تحمیلی عمویمان حسن مجتبی علیه السلام تا امروز، هیچ خلیفه ای عهد نكرده تا خلافت را دوباره به خاندان پیامبر برگرداند.)

امام می دانست كه این دعوت، حیله ای بیش نیست و مأمون به هیچ قیمت حاضر نخواهد شد دست از قدرت بر دارد. حضرت بارها و بارها از این سفر عذر خواسته بود و این بار خلیفه با اصرار و تهدید، ایشان را به صورت احضاری دعوت گونه، طلب كرده بود.

ـ (قربان غریبی بی بی ! وقتی كه علی را به اجبار به سقیفه می بردند تا دست از خلافت بشویَد و به خلافت كس دیگری تن در دهد.)

ـ ( خواهر مهربانم! فاطمه معصومه! صبر داشته باش. روزهای سختی در انتظار ماست. من می دانم كه دیگر به مدینه باز نخواهم برگشت و سفر مرا بازگشتی نیست! )

فاطمه سر به خاك نهاد و هق هق لرزان او، فضا را به نم اشك معطر نمود.

ـ (نگران نباش. تو هم در مدینه نخواهی ماند

دل معصومه آشفت و گوشهایش را تیز كرد. هوهوی باد بود و زمزمه خواهر و برادر، كه دور از چشم حكومتیان رازهای فردا را با یكدیگر مبادله می كردند.

هر چه به نیمه شب نزدیكتر می شدند، بر اضطراب و التهاب امام افزوده می شد. یارای وداع را نداشت و با گریه های سوزناك با بی بی سخن می گفت ...